My Elysium
درس معلم گر بود زمزه ی محبتی جمعه به مکتب اورد طفل گریز پای را
مرد در چمنزار مرد نجوا كرد : « خدایا با من صحبت كن » ، یك چكاوك آواز خواند ولی مرد نشنید. پس مرد با صدای بلند گفت:« خدایا با من صحبت كن » ، آذرخش در آسمان غرید ولی مرد متوجه نشد. مرد فریاد زد : « خدایا یك معجزه به من نشان بده » ، یك زندگی متولد شد ولی مرد نفهمید. مرد ناامیدانه گریه كرد و گفت : « خدایا مرا لمس كن و بگذار تو را بشناسم » پس خدا نزد مرد آمد و او را لمس كرد. ولی مرد بالهای پروانه را شكست و در حالی كه خدا را درك نكرده بود ازآنجا دور شد!! |
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
|||
![]() |